پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابایی

بدون عنوان

عزیزمامان بالاخره بعد از مدتها سعی و تلاش تونستی یکم اذر ماه درست و حسابی چهار دست و پا بری و از فرداش شدی فرفره تو چهار دست و پا رفتن اولین جایی هم که رفتی تو اتاق خودت بود تا ازت غافل میشم کارهای خطرناک میکنی یا میری سمت میز تلویزیون و یا توی کمد اکواریوم یا میدویی سمت اتاقها مدام هم پشت رو نگاه می کنی ببینی دنبالت میام یا نه وروجک من تا می گم پسر من کو پسر من کجاست خودت رو برام لوس می کنی و میزنی زیر خنده . الهی قربون فهم و شعورت بشم مامانی امسال اولین محرم زندگیت رو رفته بودیم دماوند و یه دو هفته ای اونجا بودیم شبها با خاله هات و ذخترخاله هات میرفتیم مسجد بر خلاف تصورم که فکر میکردم نمی مونی و اذیت کنی خیلی هم پسر خوبی بودی و به لطف&n...
7 آذر 1392

بدون عنوان

سلام شیطون بلای مامانی عزیزم دیگه حسابی شیطون شدی و هر چی دستت میاد حسابی بررسی می کنی تا ازش سر در بیاری عاشق چیزهایی هستی که می چرخن و چرخهای ماشینات رو با انگشتت می چرخونی عروسکهایی رو هم که زیرش می چرخه رو می کنی تو دهنت تا چرخشون تو دهنت بچرخه و حسابی با این کارهات همه رو می خندونی، این روزها داری سعی مکنی چهار دست و پا بری خوشگلم فیگورش رو می گیری اما نمی تونی حرکت کنی و به جای رفتن به جلو یهو به جلو میپری و یا دنده عقب میری جیگرم . دوست داری همش یه نفر باهات بازی کنه و از بازی کردن بچه های بزرگتر از خودت لذت میبری و حسابی ذوق میکنی یه میمون هم داری که تو دستش موزه و دستش می چرخه این عروسک مورد علاقته دهنت رو باز می کنه و تمام سعیت ر...
30 مهر 1392

هفت ماهگی

خوشگل مامان هفت ماهگی مبارک شش ماه از بودنمون با هم گذشت ، خدا رو هزاران مرتبه شکر که زیباترین حس دنیا رو تجربه کردم فکر می کنم مهمترین کاری که تو زندگیم انجام دادم این بود که به خواست خدا تو رو به دنیا اوردم اره عزیزم تو باعث شدی که من عشق شیرین مادر بودن رو تجریه کنم از همه شیرین تر این که تو هستی و تو رو دارم نفسم تو اروم جونمی وقتی تو بغلم خوابت می بره و اروم می گیری و می خوابی هیچی دیگه تو دنیا نمیخوام نمی دونی چه حس خوبیه وقتی نگات می کنم وقتی صدای خنده هات رو می شنوم وقتی دستات رو باز میکنی تا من بغلت کنم وقتی با چشمت تو همه خونه دنبال من میگردی همه کارهات شیرینه عزیزم تو همه چیز منی . پارسا جونم الان دقیقا یه هفته است که می شی...
13 شهريور 1392

خوش اومدی عزیزم

سلام مامانی الان که دارم برات می نویسم تودقیقا سه ماه و هجده روزته . میدونم دیر شروع کردم به نوشتن برات اما تو وروجک وقت برام نمی زاری همش دوست داری شیر بخوری یا همش دوست داری باهات حرف بزنم و بازی کنم و پیشت باشم, الان هم روی پاهام خوابیدی و من دارم برات می نویسم , عزیز من مامانی خیلی دوستت داره و جونش رو برات میده از این به بعد خاطراتت و عکسات رو برات اینجا یادگاری میزارم.   خوشگل من این عکس موقعه تولدته که با وزن سه کیلو ششصد و شصت و قد پنجاه و سه سانت ساعت هشت و ده دقیقه روز سیزدهم اسفند نود و یک به دنیا اومدی و تو اتاق عمل سرما خوردی و یک هفته تو دستگاه بودی نمی دونی که من چی کشیدم نمی خوام اون روزهای تلخ بی تو بودن یادم بیاد ...
29 مرداد 1392

تاب بازی

ما که بالاخره نفهمیدیم تو از تاب خوردن خوشت میاد یا می ترسی یه موقعه می خندی یه موقعه گریه می کنی  فکر کنم خودت هم نمی دونی عزیزم ...
29 مرداد 1392

بدون عنوان

  شیطون مامان وقتی این عروسک رو میدم دستت دستش رو می کنی تو دهنت و شروع می کنی به خوردنش . امان از دست تو که همه چی رو میکنی تو دهنت ...
29 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام به روی ماه نشستت. وقتی صبحها بیدار می شی شروع میکنی با خودت حرف زدن می گی اوه اوه  م ا  و انگشتت رو می کنی تو دهنت و فوت می کنی پاهات رو محکم می کوبی زمین که منو بیدار کنی تا بغلت کنم و این عکس رو هم امروز صبح که تازه بیدار شدی ازت گرفتم که با تعجب گوشی رو نگاه می کردی ...
29 مرداد 1392