پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابایی

تاب بازی

ما که بالاخره نفهمیدیم تو از تاب خوردن خوشت میاد یا می ترسی یه موقعه می خندی یه موقعه گریه می کنی  فکر کنم خودت هم نمی دونی عزیزم ...
29 مرداد 1392

بدون عنوان

  شیطون مامان وقتی این عروسک رو میدم دستت دستش رو می کنی تو دهنت و شروع می کنی به خوردنش . امان از دست تو که همه چی رو میکنی تو دهنت ...
29 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام به روی ماه نشستت. وقتی صبحها بیدار می شی شروع میکنی با خودت حرف زدن می گی اوه اوه  م ا  و انگشتت رو می کنی تو دهنت و فوت می کنی پاهات رو محکم می کوبی زمین که منو بیدار کنی تا بغلت کنم و این عکس رو هم امروز صبح که تازه بیدار شدی ازت گرفتم که با تعجب گوشی رو نگاه می کردی ...
29 مرداد 1392

پارسا و مادر جون

عزیزم این عکس رو دو روز پیش وقتی مادر جون و دایی اومده بودن خونمون ازتون انداختم یک ماه پیش که رفته بودیم دماوند  مادرجون مریض بود و عمل کرده بود و نتونسته بود تو رو ببینه برای همین دلش طاقت نیاورد با وجود این که مریض بود اومد خونمون دیدن تو عزیزم ...
29 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام پسر نازم . بالاخره بعد از مدتها که از ساختن این وبلاگ می گذره اومدم برات بنویسم و تو الان در خواب ناز به سر می بری و من اومدم که عکسهای خوشگلت رو برات اینجا یادگاری بزارم پسر کوچولوی من دیگه داری کم کم بزرگ می شی و شیطون یه جا اروم و قرار نداری نه تو بغل بند می شی نه رو زمین بعضی موقعه واقعا نمیدونم چجوری باید سرگرمت کنم الان دو روز هم هست که یاد گرقتی تا میزارمت زمین سریع بر میگردی روی شکمت و می زنی زیر گریه اصلا نمی تونم تنهات بزارم و برم به کارهام برسم چون سریع گریت در میاد و جیغ می کشی . کوچولوی شیطون من نمی دونم خدا رو چجوری بابت داشتن تو شکر کنمابت این که تو رو به من داد و معنی عشق رو به من فهموند از خدا می خوام همیشه سالم و سرحال...
29 مرداد 1392